توفان که برخاست، آرش ز خاک برخاست

۱۱ تیر ۱۴۰۴
مشاهده ۵۵۶

۱. ملتِ اسطوره، در میان آتش

آسمان ایران در هم شکافت. موشک‌هایی از دوردست‌ها، شب‌هنگام بر بام‌های خاموش فرود آمدند. آن شب، خواب وطن از هزار سو گسست و هراسی سنگین بر جان مردم افتاد. کودک از تخت پرید، مادر به سوی پنجره دوید، و صدای انفجار، هزار خاطره‌ جنگ را درون جانِ بی‌صدا بیدار کرد. اما در دل این بهت و آوار، چیزی برخاست. نه آژیر بود، نه ضدحمله، بلکه چیزی کهن‌تر: روایت. خاطره‌ ایستادگی. حس مشترکی که هزاران سال در رگ‌های ما دویده، بی‌آنکه همیشه آگاه باشیم از آن؛ و آن هنگام که نخستین سامانه‌ پدافند به آسمان شلیک کرد، ملت در سکوت فهمید: این جنگ، صرفاً نظامی نیست. این، بازخوانی یک کهن‌روایت است؛ از نبرد دیرینِ خیر و شر، از دفاع از خاکی که فقط زمین نیست، بلکه سرگذشت است. و اینجاست که گفتمان مقاومت ایرانی معنا می‌یابد: ما می‌جنگیم، نه فقط برای بقا، بلکه برای آن‌که مفهوم ایران از میان نرود. دشمن، شاید به دنبال خاموشی چند سامانه یا فرودگاه باشد، اما آنچه هدف گرفته، روح ملی ماست؛ همان روحی که از فردوسی و فریدون و رستم و کیخسرو و همت و باکری به ما رسیده. در جنگ ۱۲روزه، ما قهرمانان کهن را در هیئت نو زنده کردیم. شاهنامه، دیگر در کتاب نبود. در شهرها خوانده می‌شد. در نگاه سربازی که بی‌خواب در مرز ایستاده بود. در لبخند دختر نوجوانی که می‌گفت ایران مُردنی نیست. در هر آوار، در هر پاسخ موشکی، در هر چکه خون، یک مصرع حماسی بود. ما، به زبانِ فولاد، پاسخ دادیم؛ اما به نیروی یاد ایستادیم. یادِ آن‌که رستم تنها در زابل نبود، امروز در تهران، در اصفهان، در تبریز، در مشهد، در دل جوانانی است که نه شمشیر، که عزم تهمتن دارند.

۲. بازگشت آرش و قهرمانان خاموش

نام‌ها به ظاهر می‌میرند، اما قهرمانان واقعی در حافظه‌ جمعی زنده می‌مانند؛ چون بار معنا را به دوش می‌کشند. در روزگار ما، دشمنان بر این گمان بودند که ایران امروز، غرق در روزمرگی، بی‌رمق، و دور از اسطوره‌هاست. اما اشتباه کردند. آنان نفهمیدند که ما ملتِ آرش هستیم؛ نه در قصه، بلکه در کنش. آرش، وقتی کمان کشید، نه برای جنگ، برای مرز بود. او خود را انداخت، تا ایران نماند بی‌سرزمین. و امروز نیز، هزاران آرش از میان مردم برخاستند. سربازی که در سکوت سامانه‌ پدافند را هدایت می‌کرد، تکنسینی که زیر آتش، ایستگاه برق را وصل می‌کرد، نوجوانی که جانش را سپر خانه کرد، پرستاری که در دل انفجار، پدرش را از زیر آوار کشید و با لبخند گفت: مهم نیست من بمانم یا نه، فقط ایران بماند، همه فرزندان آرش‌اند. و این گفتمان، همان گفتمان مقاومت ایرانی‌ست؛ مقاومت نه به معنی ضدیت صرف، بلکه به معنای حراست از خویشتنِ تاریخی. در روزگار فریب و رسانه، ما با خون حافظه‌مان ایستادیم. رستم در میدان مین بود، سیاوش در بیمارستان می‌دوید، اسفندیار در شهر مرزی جان داد و گفت: «تن من سپر چشم ایران». و مگر این نه بازآفرینی اسطوره است؟ اینان، حتی اگر نامشان در اخبار نیاید، در تاریخ می‌مانند. چون نام، وقتی در خون ملت بنشیند، نیازی به سنگ‌نوشته ندارد. آن‌که ایران را با جان دفاع می‌کند، حماسه‌ای بی‌کلام خلق کرده؛ بی‌نیاز از شعر، چون خودش شعر است.

۳. شاهنامه، کتاب قدرت و خرد

در جهانِ امروز، آن‌که از فرهنگ بُریده، بی‌ریشه است. بی‌پشتوانه. بی‌نام. اما ایرانی، با شاهنامه بزرگ شده است. کودک که بودیم، رستم را می‌شناختیم، نه چون عضلاتش بزرگ بود، بلکه چون نمی‌هراسید، چون نمی‌فروخت، چون نمی‌لرزید. او شناسنامه ایرانی بود. و امروز، همین شاهنامه، به ما می‌آموزد: جنگ، فقط زور نیست. باید با خرد جنگید. سیاست و حماسه، درهم‌تنیده‌اند. اگر تهمتن گرز داشت، فریدون تدبیر داشت. اگر آرش جان می‌داد، کیخسرو اندیشه می‌کرد. این هم‌افزایی، رمز بقای ایران است: ملتی که می‌داند کی تیغ کشد، کی سازش کند، و کی برخیزد. امروز، وقتی دشمن با موشک آمد، ما هم با تیغ پاسخ دادیم، هم با صبر، هم با صدا. و این «ترکیب قدرت و شرافت»، همان جوهره‌ شاهنامه است. فردوسی، این راز را هزار سال پیش نوشت:

«خرد رهنمای و خرد دلگشای / خرد دست گیرد به هر دو سرای»

امروز هم، اگر ایرانی سربلند است، چون هم‌زمان رستم و زال و فریدون و کیخسرو را در جان دارد. ما تنها کشوری هستیم که قهرمانانمان، هم اسطوره‌اند، هم واقعی. هم آرش داریم، هم حاجی‌زاده. هم رستم، هم سلیمانی. و این پیوستگی، همان گفتمان مقاومت ایرانی‌ست؛ گفتمانی که بر خاک نمی‌افتد، چون از خاک برخاسته است.

۴. ایران؛ ققنوس حماسه

ایران، کشور ققنوس‌هاست؛ بارها سوخته‌ایم، اما خاکسترمان هم گرم است، زندگی دارد، جان می‌دهد. در جنگ تحمیلی، در تحریم‌ها، در فتنه‌ها، در زلزله و فقر، بارها خواستند ما را شکست‌خورده ببینند. اما همیشه از دلِ هر فاجعه، کسی برخاسته است. مثل پدری که دخترش را در حمله از دست داد، اما در خاک‌سپاری او سرود «ای ایران» خواند. این صدای ملتی‌ست که مرگ را پایان نمی‌داند، بلکه بخشی از روایت می‌داند. ایران، مرگ را نیز به اسطوره تبدیل می‌کند. و این راز ماندگاری ماست. امروز، دشمنی که گمان داشت با چند انفجار، کشور را از هم می‌پاشد، خود از هم گسست؛ چرا که روح ما شکست‌ناپذیر است. ما کشوری هستیم که کودکانش قصه‌ رستم را می‌شنوند، و سربازانش با آرش بزرگ می‌شوند. ما، به جای تسلیم، روایت خلق می‌کنیم. و آنچه جهان را تحت تأثیر قرار داد، نه فقط توان نظامی ما، بلکه درخشش معنا در تاریکی مطلق بود. ایران، در ۱۲ روز، نشان داد که هنوز حماسه‌نویس است. و مادامی‌که آرش در ذهن کودکی زنده باشد، و باقری در کوچه‌ای در تهران یاد شود، و کاوه در خیابانی در کردستان راه برود، ایران پابرجاست. نه چون تجهیزات دارد، بلکه چون روح دارد. و آن روح، سرافراز و بیدار است.

۵. و آن زن، خود وطن است

زن در تاریخ این سرزمین، تنها نقش‌آفرین نبوده، خودِ صحنه بوده است. هر جا که ایران، زخمی‌بر تن داشته، زنی بوده که آن زخم را با آستین خویش بسته. گاه در پسِ پرده، گاه پیشاپیش سپاه، گاه با گهواره، گاه با تفنگ، گاه با تنِ بی‌زره، اما همیشه ایستاده. شاهنامه، پر است از زنانی که سکوت‌شان تدبیر است و سخن‌شان آتش؛ از سیندخت که با عقل مانع خون‌ریزی شد، تا گردآفرید که شمشیر به دست، مرزِ درفش را نگاه داشت. این زنان، نه فرعی‌اند و نه پنهان؛ آن‌ها خود ستون اصلی بنا بوده‌اند.

زنِ ایرانی، امروز نیز همان است؛ وارثِ لالایی‌هایی که رستم را به خواب برد و بیداری‌هایی که آرش را از خواب پراند. در جنگِ اخیر، وقتی آسمان خراش برداشت و شهرها در تلاطم گلوله لرزیدند، این زن بود که پیش از همه، بی‌دستور و بی‌درنگ، برخاست. صدای زنی که برادر را بدرقه کرد، همسر را به میدان فرستاد، فرزند را در خاک دید، و هنوز ایستاده‌ است.

و آیا وطن چیزی جز همین ایستادگی‌ست؟ آیا ایران را می‌شود بیرون از زنی تصور کرد که نان را می‌پزد، فرزند را تیمار می‌کند، زخم را می‌بندد و با اشک‌هایش شهیدش را غسل می‌دهد؟ زن، دیگر فقط از وطن دفاع نمی‌کند. زن، خود وطن است. اوست که مرز می‌شود، خاک می‌شود، برافراشته می‌شود، و از دل ویرانی‌ها، دوباره بنا می‌شود. اگر امروز آرش دوباره برخاسته، اگر ققنوس از خاکستر برمی‌خیزد، اگر شانه‌ای هنوز مو را صفا می‌دهد در میانه‌ی آژیر و دود، به‌خاطر اوست؛ همان زنی که بی‌هیاهو، بی‌ادعا، بی‌دستور، بی‌نام، اما آشنا ایستاده است.

و آن‌گاه در دل لحظه‌ای که واژه‌ها از هم می‌پاشند، تنها یک صداست که برمی‌خیزد، از درون خاک، از دل کوچه، از لبِ بازمانده‌ای:

«سر که ندارم که طشت بیاری / که سر دهمت، سَر... با توام، ای خانمِ زیبا...»

آری، آن زن، ایران است.

و نام دیگر ایران، از این پس، در ذهن ما،

«ایران خانمِ زیبا» خواهد بود.

امید بابلیان، کارشناس مرکز مطالعات سیاسی و بین‌المللی

  (مسئولیت محتوای مطالب برعهده نویسندگان است و بیانگر دیدگاه‌های مرکز مطالعات سیاسی و بین‌المللی نیست)

متن دیدگاه
نظرات کاربران
تاکنون نظری ثبت نشده است