آن چه از آن با عنوان خیزش چین یاد میشود و منظور از آن افزایش قدرت چین در حوزههای مختلف، علیالخصوص اقتصادی است، طبیعتاً تنها محدود و منحصر به داخل این کشور نبوده ودر عرصه بینالملل نیز ظهور یافته است. چین در راستای قدرت افکنی بینالمللی خود سعی نموده است تا در مناطق مختلف جهان حضوری مؤثرتر و بیشتر از پیش داشته و بازیگری خود را در این مناطق تقویت نماید. همین نگاه ویژه پکن به مناطق مختلف جهان سبب شده است تا راهبرهای آن نسبت به هر منطقه به صورت استقرایی از سوی پژوهشگران این حوزه احصا و تبیین گردد. البته خود دولت چین نیز سیاستهای منطقهای خود را در قالبهایی مثل بیانیه، سخنرانی، کاغذ سفید و غیره منتشر نموده است.
یکی از مناطقی که به سبب جایگاه ژئوپلیتیک و ژئواکونومیک و بسیاری از عوامل دیگر مطالعه راهبرد چین نسبت به آن بسیار حائز اهمیت است، منطقه غرب آسیا (خاورمیانه) است. طبیعتاً حضور چین در منطقه غرب آسیا همراه با اتخاذ نگاهی خاص به این منطقه و کشورهای آن و همچنین عمل بر پایه مجموعهای از اصول و راهبردها بوده است. در تحلیل روابط فعلی چین با منطقه غرب آسیا باید چند نکته را در نظر داشت.
اولاً در دوران شی جین پینگ و با مطرح شدن ابتکار کمربند-جاده شاهد آغاز فصلی نو در رابطه کشورهای غرب آسیا با پکن بودهایم. شی جین پینگ که از سال ٢٠١٣ بر اریکه قدرت تکیه زده است، دارای ویژگیهای منحصر به فردی است که سبب شده است در تاریخ جمهوری خلق چین حائز ویژگیهای برجسته و جایگاهی استثنایی گردد. او تنها دبیر کل حزب کمونیست و و رئیسجمهور چین است که توانسته است برای سه بار پیاپی این مسئولیت را بر عهده بگیرد. اما ویژگی دیگر و مهمتری که درباره شی جین پینگ وجود دارد، این است حداقل بنا بر روایت غربیها، شی قصد آن را دارد که با فاصله گرفتن از راهبرد معروف دنگ شیائوپینگ تحت عنوان قدرت خود را پنهان کن، وقت بخر[1] از نظم جهانی لیبرالِ مبتنی بر قوانین فاصله بگیرد و با توجه به اینکه تنها رقیب ایالات متحده به شمار میرود که از نیت و قدرت لازم برای انجام این کار آماده است، مطابق با خوانش بعضی از نظریهپردازان روابط بینالملل مانند مرشایمر نظم بینالمللی جدیدی در پی افکند یا حداقل این نظم را به شدت به نفع خود اصلاح و دچار دگردیسی نماید.
نکته بعدی که توجه به آن ضروری است، پیشینه روابط چین با کشورهای منطقه غرب آسیا است. به نظر میرسد در بررسی سیر تاریخی روابط جمهوری خلق چین و غرب آسیا میتوان از مدل مفهومی که جاناتان فولتون، استاد دانشگاه بن زائد امارات متحده عربی، برای تبیین روابط پکن و ابوظبی مطرح کرده است، استفاده نمود. مطابق با این مدل سیاست خارجی جمهوری خلق چین نسبت به کشورهای منطقه غرب آسیا سیری بهاینترتیب داشته است: بیتفاوتی (١٩٦٥-١٩٤٩)، تخاصم (١٩٧١-١٩٦٦)، انتقال (١٩٩١-١٩٧١)، وابستگی متقابل (٢٠١٢-١٩٩٠) و دوره کمربند جاده یا دوره ریاست جمهوری شی جین پینگ (از 2013 تاکنون). توضیح آنکه، دولت چین در سالهای ابتدایی دولت مائو به دلایل مختلف مانند دغدغههای داخلی یا وقایع منطقهای و بینالمللی توجه چندانی به منطقهای دوردست مانند غرب آسیا نداشت؛ اما با شروع هماوردی بینالمللی چین و مطرح شدن آن به عنوان یکی از سردمداران کمونیسم در جهان، شاهد حمایت آن از جنبشهای چپ در منطقه غرب آسیا بودیم که اوج آن را میتوان در پشتیبانی از جبهه آزادیبخش ظفار مشاهده نمود. با بهبود رابطه چین با ایالات متحده و فاصله گرفتن پکن از شوروی، شاهد تلطیف فضای موجود بین پکن و کشورهای غرب آسیا بودیم و پس از پایان جنگ سرد، چین به دلایل مختلف مانند نزدیکی بیشتر به ایالات متحده از طریق متحدین منطقهای واشنگتن و همچنین نیاز به انرژی منطقه روابط خود را با کشورهای این منطقه بهبود بخشید. پس از مطرح شدن ابتکار کمربند-جاده در دوران شی جین پینگ نیز روابط دو طرف وارد مرحله بالاتری شده است که نمود آن را میتوان در انعقاد گونههای مختلف پیمانهای مشارکت بین چین و کشورهای منطقه دید.
از طرف دیگر، آنچه باعث اهمیت بیشتر منطقه غرب آسیا در سیاست خارجی چین در سالهای اخیر شده است، راهبرد جدید پکن درباره کشورهای در حال توسعه است که میتوان آن را چرخش پکن به جنوب جهانی نامید؛ اصطلاح جنوب جهانی معمولاً به اکثرکشورهای خارج از اقتصادهای صنعتی سنتی (که اغلب هم قدرتهای استعماری سابق هستند) اشاره دارد. چین مزیت قابلتوجهی برای نفوذ در میان این کشورها دارد. پکن به طور پیوسته امپراتوری نفوذ خود را از طریق زیرساختها و معاملات سرمایهگذاری و ابتکارات دیپلماتیک و فرهنگی که بهخوبی تبلیغ شده، ساخته است. برای پکن، جنوب جهانی سود ابزاری روشنی دارد: جلب وفاداری یا حسن نیت ژئوپلیتیکی از سوی بیش از ١٠٠ کشور از سراسر جهان که میتواند بهطور مؤثری تسهیل کننده اهداف جهانی این کشور باشد. روشن است که کشورهای منطقه غرب آسیا میتوانند در این نگاه چین به جنوب جهانی نقشآفرینی بسیار مهمی در راهبرد جدید پکن داشته باشند.
در عین حال، در این راهبرد، انرژی-محوری نیز جایگاه خاصی دارد؛ شاید برای کسانی که بهتازگی وارد حوزه مطالعات مربوط به روابط چین و کشورهای حاشیه خلیجفارس شدهاند، اطلاع از این نکته که تا همین اواخر خلیجفارس بهعنوان منبع ٥٠ درصد ذخایر نفتی و ٤٠ درصد ذخایر گازی جهان نقش چندانی در سیاست خارجی چین نداشت، شگفتآور باشد. اما حقیقت آن است که چین تا سال ١٩٩٠ حتی با همه کشورهای حاشیه خلیجفارس رابطه دیپلماتیک هم نداشت و پس از سال ١٩٩٣ و تبدیل پکن به واردکننده خالص انرژی بود که این خلیج برای چین اهمیتی دوچندان یافت و پکن سعی نمود تا بهعنوان غول سرمایهگذاری، تأسیس زیرساخت و واردکننده انرژی در معادلات منطقه مطرح شود. اکنون نیز که پکن بزرگترین وارد کننده نفت جهان محسوب میشود، منطقه غرب آسیا، براساس همین انرژی-محوری، جایگاهی خاص در سیاست خارجی چین یافته است
علیرغم این اهمیت، این سؤال همواره ذهن پژوهشگران را به خود مشغول کرده است که چرا چین علیرغم این اهمیت دست به کنشگری فعالانهتر- بخوانید امنیتی- در غرب آسیا نمیزند و عمده فعالیت آن در این منطقه به نقشآفرینی به عنوان میانجی- مثلاً بین جمهوری اسلامی ایران و عربستان یا گروههای مقاومت فلسطینی- محدود میشود؟
در پاسخ به این پرسش اشاره به چند نکته ضروری به نظر میرسد. شاید بتوان راهبرد چین در منطقه غرب آسیا را ذیل رویکرد "دوست همه و دشمن هیچکس" تعریف نمود ؛ مثلاً در حالی که ایالات متحده از زمان جنگ یوم کیپور در سال ١٩٧٣ بر تعهد خود به امنیت اسرائیل ثابت قدم بوده است؛ چین در انتخاب شرکای خود در این منطقه بسته به موضوع آزاد است -مثلاً خرید نفت ایران در حالی که با عربستان سعودی در زمینه فناوری موشکهای بالستیک همکاری میکند (در زمانی که تهران و ریاض روابطی خصمانه با یکدیگر داشتند) یا ایجاد زیرساخت در سوریهی زمان بشار در حالی که تلاش میکرد ترکیه را به ابتکار کمربند-جاده وصل کند ؛ امری که باعث شده است چین به تعبیر برخی در منطقه غرب آسیا راهبرد موازنهسازی را در بین رقبای منطقهای پیگیری نماید؛ مثلاً در حوزه روابط با عربستان سعودی و ایران، مسئولان چینی همواره تلاش کردهاند تا با ترجیح یکطرف بر دیگری، روابط خود را بهخطر نیاندازند؛ امری که بهویژه پس از رونمایی از ابتکار کمربند-جاده شدت گرفته است و عدهای را بر آن داشته تا از عمال راهبرد حفاظبندی راهبردی١ از سوی چین در رابطه با ایران و عربستان صحبت کنند. دو نمونه بارز در این زمینه وجود دارد. اولاً امضای توافق شراکت جامع راهبردی با دو طرف در سال ٢٠١٦ تنها با فاصله چند هفته از هم و ثانیاً برگزاری رزمایش دریایی توسط چین با دو طرف درسال ٢٠١٩ با فاصله زمانی اندک.
به علاوه، دادههای موجود از الگوهای رفتاری رهبری چین نشان میدهد که در دوران شی جینپینگ، سیاست خارجی در قیاس با امور اقتصادی، اجتماعی و حزبی اهمیت کمتری یافته است. نشستهای مطالعاتی دفتر سیاسی، که بازتابی از سلسله مراتب اولویتها محسوب میشوند، گویای آن است که میزان توجه به سیاست خارجی در دوران شی نهتنها بیش از دوره هو جینتائو نبوده، بلکه در مواردی کمتر نیز بوده است. با وجود این، چین در مقام یک قدرت بزرگ ناگزیر است بخشی از دستور کار خود را به عرصه خارجی اختصاص دهد. در این میان، محیط پیرامونی چین و روابط با ایالات متحده بیشترین اهمیت را دارند. در حقیقت، تمرکز چین عمدتاً بر کشورهایی است که با نگرانیهای امنیتی آن ارتباط مستقیم دارند و به دلیل قرار گرفتن در یک محیط منطقهای مشترک، میتوانند بر امنیت پکن اثرگذار باشند. به همین دلیل، این کشورها برای چین اهمیت بیشتری نسبت به دولتهایی دارند که فاقد چنین پیوندهای امنیتی هستند. در این چارچوب، غرب آسیا هرگز به اندازه کشورهای عضو انجمن ملل جنوب شرق آسیا (آ.سه.آن) یا دولتهای آسیای مرکزی در مرکز توجه سیاستگذاران چینی قرار نگرفته است.
به علاوه باید در نظر داشت در حالیکه مباحث نظری عمدتاً بر ابعاد جهانی خیزش چین تمرکز دارند، واقعیت آن است که سیاست خارجی این کشور همواره تحت تأثیر اولویتهای داخلی قرار داشته است. رهبری حزب کمونیست، بهویژه در دوران شی جینپینگ، سهم عمدهای از ظرفیت سیاسی خود را صرف اداره اقتصاد، مسائل اجتماعی و تثبیت اقتدار حزبی کرده است. این تمرکز در سلسله مراتب تصمیمگیری بهخوبی در نشستهای مطالعاتی دفتر سیاسی آشکار میشود؛ جایی که سیاست خارجی در مقایسه با مسائل داخلی همواره در جایگاهی ثانوی قرار دارد.
در حقیقت در هندسه راهبردی سیاست خارجی چین، غرب آسیا و شمال آفریقا واجد منزلتی پیرامونی و ثانویه است؛ حوزهای که هرچند بهواسطه تأمین قریب به نیمی از نیازهای انرژی فسیلی چین نقشی انکارناپذیر در معادلات اقتصادی پکن دارد و در دهه اخیر شاهد گسترش همکاریها به عرصههای نوین همچون هوش مصنوعی، اقتصاد دیجیتال و زیرساختهای فناورانه بوده است، اما در منطق امنیتی چین به مرتبه "حوزه حیاتی" ارتقا نمییابد. به عبارت دیگر، این منطقه اگرچه میتواند بر شاخصهای رشد اقتصادی چین اثرگذار باشد، اما از منظر "پیرامون امنیتی" تهدیدی ساختاری برای تداوم بقا یا مشروعیت ژئوپلیتیکی جمهوری خلق به شمار نمیرود.
این وضعیت را میتوان با ارجاع به سطح "تهدید ادراکشده" تبیین کرد. در حالیکه مسائل کلیدی نظیر سینکیانگ، تایوان یا دریای جنوبی چین بنیانهای اصلی "امنیت وجودی" پکن را شکل میدهند، در غرب آسیا و شمال آفریقا نهتنها هیچ بازیگر عمدهای توان یا اراده لازم برای به چالش کشیدن این خطوط قرمز چین را ندارد؛ بلکه برخی دولتها در چارچوب ملاحظات هژمونیک یا منطق موازنهجویی منطقهای، به اشکال مستقیم یا غیرمستقیم، از مواضع چین حمایت کردهاند. این امر غرب آسیا را در محاسبات پکن به حوزهای بدل ساخته که بیشتر در قالب "عرصه فرصتمحور" قابل فهم است تا "کانون تهدیدزا". بدینسان، چین این منطقه را نه بهعنوان محیطی برای بازتولید مشروعیت امنیتی خود، بلکه بهمثابه بستری برای تنوعبخشی به منابع انرژی، تعمیق وابستگی متقابل اقتصادی، و کسب حمایتهای نمادین در نهادهای بینالمللی بازتعریف میکند.
تحلیل راهبردی سیاست خارجی جمهوری خلق چین در غرب آسیا و شمال آفریقا حاکی از آن است که منافع این کشور در این گستره جغرافیایی را میتوان در چارچوب مقولهای میانجی، یعنی مهم اما نه حیاتی، طبقهبندی کرد. در این چارچوب، مؤلفههای انرژی و اقتصاد بهمنزله محرکهای اصلی کنش و واکنشهای دوجانبه عمل میکنند و ظرفیتهای منطقهای در حوزههای سرمایهگذاری، تجارت و فناوریهای نوظهور زمینهساز تعمیق وابستگی متقابل بودهاند. با این حال، این حوزه فاقد پتانسیل لازم برای ایجاد تهدیدهای وجودی نسبت به امنیت ملی یا مشروعیت سیاسی پکن است. از این منظر، رویکرد چین در قبال غرب آسیا و شمال آفریقا نه واجد خصلت راهبردی تهاجمی، بلکه بیشتر بازتابی از منطق واکنشگرایانه است که در آن، ابتکار عمل غالباً تابع شرایط و تحولات بیرونی باقی میماند.
در نتیجه، میتوان استدلال کرد که این منطقه برای چین بیش از آنکه عرصهای حیاتی برای بازتولید امنیت و تثبیت جایگاه هژمونیک باشد، بهمنزله یک فضای فرصتمحور عمل میکند؛ فضایی که کارکرد اصلی آن تضمین دسترسی پایدار به منابع انرژی، ایجاد مسیرهای تنوعبخش در حوزه تجارت و حملونقل، و کسب حمایتهای نمادین در معماری چندجانبه بینالمللی است. بدینسان، سیاست غرب آسیایی چین را میتوان ذیل راهبرد به حداقل رساندن هزینههای سیاسی و امنیتی و در عین حال، حداکثرسازی فرصتهای اقتصادی و دیپلماتیک در چارچوب یک نظم در حال گذار جهانی دانست.
سجاد عطازاده، کارشناس مرکز مطالعات سیاسی و بینالمللی
(مسئولیت محتوای مطالب برعهده نویسندگان است و بیانگر دیدگاههای مرکز مطالعات سیاسی و بینالمللی نیست)
---------------------------------------------------------------------------------
[1] Hide your strength, bide your time