مناسبات چین و آمریکا در شرایط کنونی روابط بینالمللی را چگونه میتوان فهمید؟ این پرسشی کلیدی برای همه دستاندرکاران اجرایی امور سیاست خارجی و پژوهشگران روابط بینالمللی در سرتاسر دنیاست. این پرسش را با تمرکز بر «بررسی اهمیت نقش کنونی روابط چین و آمریکا»، کالبدشکافی ماهیت روابط چین و آمریکا و «پیآمدهای تنش در روابط پکن و واشنگتن» میتوان پاسخ داد و روشن کرد که روابط آمریکا و چین، از مهمترین عوامل شکل دهنده به روابط بینالملل در دوران گذر بوده و ماهیت پرلایه ای از نظر استراتژیک، ایدئولوژیک و پسیکولوژیک داشته و همه بازیگران در نظام بینالمللی به کیفیت این رابطه توجهی جدی خواهند داشت. ذیلاً ابعاد مطرح شده، در کانون علاقه قرار میگیرند.
الف. اهمیت درک تنش آمریکا و چین: تنش بین آمریکا و چین، تنشی جدی است. سه پدیده در مورد جدی بودن این تنش برجستهاند. اول آنکه رابطه آمریکا و چین، رابطهای دوجانبه از جنس معمولی حتی بین دو قدرت بزرگ نبوده، بلکه رابطهای بسیار عمیق مخصوصاً در بعد اقتصادی و اجتماعی است. در چند دهۀ گذشته، روابط اقتصادی دو کشور به قدری به هم تنیده شد که برگسن، اقتصاددان دانشگاههاروارد، واژهای در قالب وابستگی متقابل با عنوان «چیمریکا» China-America را ابداع کرد. منظور او این بود که دو اقتصاد چین و آمریکا به گونهای به هم وابسته و درهمتنیده شدهاند که یک واحد اقتصادی به هم پیوسته به نام چیمریکا، ترکیب چین و آمریکا، را تشکیل میدهند. نقش این وابستگی متقابل بر انگارهای در ایالات متحده شکل گرفته بود که همزمان با گسترش روابط اقتصادی وی با چین، آن کشور در اقتصاد جهان ادغام شده و ساختارهای سیاسی داخلی و رفتار بینالمللی آن دگرگون میشود. اما در روندی نسبتاً طولانی، اقتصاد چین برآمد و سیاست چین به سمت غرب نرفت و این خود به خلق مفهوم دیگری در اقتصاد سیاسی بینالمللی منجر شد و آن کاپیتالیسم اقتدارگرایانه (Authoritarian Capitalism)، یا مدل چینی سرمایهداری بود. فراتر، در آمریکا این بحث در گرفت که چین از رابطه اقتصادی به صورت یکسویهای بهره برده و آمریکا عقب افتاده است.
پدیده دوم، که نتیجه موضوع پیشین است، سرخوردگی عمیق در ایالات متحده از چین و موقعیت آن، و در واقع شکست تئوری ادغام و استحاله چین در پرتو رشد اقتصادی این کشور و حفظ نظام سیاسی آن است. هم زمان، چین شبکۀ گستردهای از مناسبات پرلایه در داخل آمریکا ایجاد کرد که یک قلم آن اعزام چهارصد هزار دانشجوی چینی به دانشگاههای آمریکا بود. سرخوردگی و حس پیروزی و پیشرفت چین، تبدیل به موضوعی داخلی در سیاست آمریکا شد.
پدیده سوم، اهمیت یافتن بعد داخلی چین در سالهای گذشته و شدت گرفتن بعد دوگانه «استراتژیک» و «احساسی» در سیاست آمریکا در مباحث حزبی و سیاست داخلی است. نتیجه این فرایند، افزایش چینهراسی و تبدیل چینهراسی به کالایی سیاسی در سیاست عمیقاً قطبی شده ایالات متحده شد. روزبهروز این چینستیزی گسترش یافته، به گونهای که بحث چین به موضوعی کانونی در مبارزات انتخاباتی ریاست جمهوری کنونی شده است. وضع به گونهای است که استیو بنن، استراتژیست راستگرای معروف گفته تنها راه پیروزی ترامپ آن است که او خطر چین را بسیار زیاد برجسته کند و خود را مرد میدان با مبارزه با چین معرفی کند. معنای این حرف آن است که بایدن برای مبارزه با خطر چین ضعیف است. با دقت در مطالب فوق روشن است که تنش فعلی تنشی جدی و چندلایه است. اما باید دید در عمق این تنش، چه واقعیتهایی وجود دارد.
ب. ماهیت تنش: در درون و لایههای زیرین تنش واشنگتن – پکن سه واقعیت جلب توجه کرده و درخور تعمقاند. واقعیت اول، ماهیت استراتژیک این نقش است. از نظر راهبردی، چین بدون تردید قدرتی جهانی و درحال ظهور در عرصۀ بینالمللی و در تمام ابعاد است و آمریکا قدرتی جهانی است که موقعیت بینالمللی و انحصاری آن موردچالش عمیق و چندوجهی از درون و برون قرار گرفته است. این پدیده، پدیدهای راحت نخواهد بود و برای مدت نسبتاً قابل توجهی با جهان خواهد ماند.
واقعیت دوم، بعد ایدئولوژیک این تنش است. این روزها واژه «جنگ سرد جدید» در مورد نقش آمریکا و چین را زیاد میشنویم. اما این مسئله فاقد دقت است. جنگ سرد بین آمریکا و شوروی پیوستی ایدئولوژیک داشت؛ زرادخانه تئوریک دو ابرقدرت در آن زمان، درگیر نبردی ایدئولوژیک نیز بودند. تنش جاری آمریکا و چین از این منظر متفاوت است. چین به آمریکا از نگاهی ایدئولوژیک نمینگرد. در آمریکا، البته نگاه ایدئولوژیک مخصوصاً در افراد و جریانهایی که بعضاً توسط پمپئو نمایندگی میشوند وجود دارد، ولی کلاً تکرار و تشابهی با جنگ سرد آمریکا و شوروی در جنگ سرد چین و آمریکا را نباید بنا قرار داد.
واقعیت سوم، جنبه پسیکولوژیک یا وجه روانشناسانه این تنش است. روانشناسی آمریکا، روانشناسی ترس مبتنی بر از دست دادن موقعیت جهانی درمقابل برآمدگی چین است. به علاوه آمریکا، در پی نمایش و قدرت و قدرتنمایی به منظور رعبافکنی مخصوصاً در مناطق پیرامونی چین است. اما چین، به نظر میرسد با اعتمادبه نفس برخورد میکند؛ سعی میکند که آرامتر از آمریکا باشد؛ و نمیخواهد فضای روانی را آشفته کند؛ علاقهای به بالا بردن سطح تنش ندارد. درعین حال نمیتواند حرکتهای آمریکا را بیپاسخ گذارد. هرچه هست ماهیت متفاوتی با گذشته در روابط آمریکا و چین شاهدیم. حال باید دید چه پیآمدهایی از این تنش را میتوان متصور شد.
ج. پیآمدهای تنش: اولین پیآمد آن است که این تنش کوتاهمدت نیست و تا مدتها با جامعه جهانی خواهد ماند. به عبارت دقیقتر، آیندۀ نظام بینالمللی در گرو نهایی شدن و مدیریت این رابطه است که به سرعت و به راحتی انجام نخواهد گرفت. دوم، تأثیر آن بر سامانه و قطببندی جهانی است. هرچه هست، این تنش به جهان تکقطبی مطلوب بخشی از حاکمیت آمریکا منجر نخواهد شد. برخی از استراتژیِستهای چینی، دوقطبی شدن نظام بینالمللی در پی این تنش را محتمل و فاصله دیگر قطبها با این دو قطب را زیاد و اساسی میبینند. در کنار این ایده آل نمیتوان کمکی که این تنش به نوعی نظام چندقطبی خواهد کرد را از نظر دور داشت. سرانجام سومین پیآمد باید در قالب اثر بر روابط ایران و چین مورد سنجش قرار گیرد. به هرحال شکاف جدیدی در جهان بین دو قطب که یکی در حال ظهور بیشتر است و دیگری در حال دست وپنجه نرم کردن با چالشهای مربوط به تمایلات هژمونیک ایجاد شده است. آنچه که در مورد این شکافها و مثلث ایران، چین و آمریکا باید مدنظر قرار گیرد آن است که روابط ایران و چین، در قالب سیاست مستقل و متوازن ایران، ذاتاً دارای اصالت است و نه تابعی از تنشهای دیگران.
هرچه هست تنش آمریکا و چین پدیدهای چندلایه و مهم برای همه کنشگران بینالمللی است. آنچه در این رابطه خواهد رفت پیآمدهای جهانی و پردامنه ای دارد.
(مسئولیت محتوای مطالب برعهده نویسندگان است و بیانگر دیدگاههای مرکز مطالعات سیاسی و بینالمللی نیست)